سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مودم پرید

از آخرین بازدیدم چندشبی میگذرد و در این مدت هی نوشتیم و دور ریختیم. نمیدانم چه مرگمان شده .. تیر مرتضی خان است یا آه رها که ما را ... اما نه اینها کشکه.

مودم پرید یا پراندندش؟ فرقی نمیکند به هرحال مودم نداریم و تا جور شدن یک مودم خوب مجبوریم از کافی نت علیه السلام استفاده کنیم. میگویم یک مرگمان شده است.. در رابطه با افغانیهای بیچاره چیزی آوردیم که ظاهرا فلاش هم پرید. وزارت محترم اطلاعات اگر این تخصص تخریبی را در راه سازندگی بکار میگرفت .. چه شوووووو د !


برّه و گرگ.

اسمش محمد یا یک همچین اسمی بود. با آن ظاهر اروپائی به قیافه‌اش نمی‌آمد کرمانشاهی باشد اما با گفتن اولین کلمه میفهمیدی کرمانشاهی خلاص است (اصولا بیشتر کردها مردمانی با پوست خیلی روشن و چشمهائی رنگی هستند).. از آن اصیلها که از هر دوطرف قاطی نداشتند و ... و آن خاطرات دلنشینی که اینجور خانواده‌های اصیل در آدم زنده میکنند. وقتی به دیدنم آمد احساس خیلی خوبی در من ایجاد کرد. نمیدانم چطور مرا میشناخت و نپرسیدم، یک مشتری بود که دلش میخواست دکانش را من تزیین کنم. یادم هست لابلای خاطراتی که برایم نقل کرد اینرا شنیدم که به یکی گفته است: من برّه‌ام.. تو گرگ نباش، و چقدر دلم میخواست به او بگویم که شعار منهم همین است.

با منهم همین رفتار را داشت؛ هیچ سؤال و جوابی نبود و هرچه خواستم خرید و هرچه گفتم پرداخت کرد، و منهم تمام آن ظرافتهائی را که هیچ مشتری متوجهش نمیشود برایش منظور کردم. میخواستم آخر کار و برای تمام سالهای آینده که از کارهایم استفاده میکند هرلحظه یادش بیاید که یکنفر بود که از سادگیش سوءاستفاده نکرد. یکنفر بود که گرگ نبود. تصادفا (تصادفی که درمورد من همیشگی است) نتوانستم اینرا به او ثابت کنم. ماشین یک آدمی را گرفتم تا کاری برایش انجام دهم و وقتی آمدم دیدم که توی آن کوچه‌ی تنگ مینی‌بوسی که راننده‌اش خیلی کم سن و سال بوده از جلو تا انتهای آنرا مالیده و رفته است. لابد پسرک شیطان دزدکی ماشین پدر را آورده دوری بزند و...

هرچه پول برای مصالح و لوازم گرفته بودم خرج صافکاری ماشین کردم، چون غیر از خودم یکی از فامیل هم خراب میشد. و دست خالی نمیتوانستم کار محمد را تمام کنم. نمیتوانستم دوباره از او پول بخواهم و هیچکار دیگری هم نمیتوانستم بکنم جز اینکه فرار کنم. شاید خیلی کم‌سن بودم و شاید همین الآنش هم در چنین وضعی کار دیگری از دستم برنیاید. خلاصه منهم شدم گرگی که محمد بیچاره را درید.. و از آنوقت مرتب با این داستان خودم را دلداری میدهم که شاید همه‌ی گرگهائی که مرا برّه‌ی خوبی میبینند چاره‌ای ندارند.

آری آری زندگی زیباست.


پاسخی به نامه ی خواهر

اطرافمان پر از نامه‌های سرگردانی است که هرگاه اراده کنیم میتوان یکی از آنها را گشود و خواند. کافیست اندکی بادقت به چشمان پیرمرد میوه‌فروش نگاه کنید که در حال جارزدن هم در دنیای دیگریست و نامه‌ای دیگر را به مقصد تنهائی خویش مینویسد. موتورسواری مثل برق از کنارم میگذرد اما همان یک نگاه گذرا کافیست که نامه‌ای را در چشمانش بخوانم. آجرهای خز گرفته‌ی دیوار کهنه‌ی خانه‌ی متروک محله هریک نامه‌ای هستند، و سنگفرش کوچه‌های پردست‌اندازمان هم برگهائی از نامه‌های سرگردان زندگی ما هستند. به اطرافتان نگاه کنید.

از خیابان که برگشتم به اطرافم نگاه کردم و نامه‌ای را در چشمان یک زن مبارز دیدم. نامه‌ای که در پاسخ ایمیل خواهرش نوشته بود. چندروز قبل از آن ایمیلی به خواهرش نوشت که مدتها بود آمریکائی شده بود و خیال میکرد دنیا مال اوست. در نامه‌اش سعی کرده بود خواهر غرب‌زده را حالی کند که زندگی چیزهای دیگری هم دارد و او بچه‌تر از آن است که بتواند بفهمد. اما زمان میگذرد و هرلحظه وقایعی رخ میدهد که ممکنست چشم آدم را باز کند و آنوقت اگر بفهمی خیلی دیرشده و چیزهای باارزشی را از دست داه‌ای...آن وقت چه میشود؟ میدانست بزودی این اتفاق می‌افتد زیرا دنیا بسمتی میرود که خیلی زود آدمها باید جبهه بگیرند و شناسنامه‌شان را به پیشانی الصاق کنند. دوران سرزیر برف کردن و ندیدن بسرعت سپری میشود و اینرا کی میفهمد؟ یک زن مبارز که در متن درد نفس میکشد.. و آن آخوندگزیده‌ی آمریکائی شده‌ی بدبخت اگر آدم بود که این بلا بسرش نمی‌آمد. اگر چشمش کور نبود که اینجوری ریشه‌هایش را فراموش نمیکرد. آن بیچاره آنقدر توی زندگی آمریکائی غرق شده بود که نصیحتهای خواهرانه را نفهمید و بجای بیدارشدن و تشکرکردن یکساعت قبل ایمیلی برای خواهر مبارزش در ایران فرستاد که دقیقا چنین میگفت:

Bad az hameye in harfha motmaen bash ke hich vaght dige delam baraye hich kudumetun tang nemishe    !

In to hasti ke maghzet shostoshu dadeh shodas    .

To hamun liaghate zendegyi ro dari ke baraye khodet dorost kardi. Tasmimate eshtebahe khodet ro sare digaran nandaz    !

Tamameh mardome donya vazifeh nadaran ke be shoma komak konan... Agar nakonan adamaye badi hastan va har chi ax dahanet dar miyad beheshun migi    ?

Ta Hala be in mozu fekr kardi ke ellete asli inke kasi dust nadareh ba shoma rabete dashte bashe chiye? Shayad be khatere shakhsiyate khodete!

Be hameye inha fekr kon

Albatte dige fayede nadare... Dige ham baram chizi naferest... To ham baraye man mordi  

اکنون زن مبارز جلوی میز نشسته بود و در مغزش نامه مینوشت. البته او قصد نداشت که هیچوقت این نامه را بفرستد اما نمیتوانست متن دردناک آنرا از چشمانش مخفی کند. و من نگاه میکنم و میبینم. آنچه دیدم این بود:

بازهم درود عزیزم.

تو نمیتونی بمن بگی چکار کنم. دلم بخواد تا ابد برات مینویسم و میل خودته که بخونی یا نه. من وظیفه دارم بنویسم و بقیه‌ش مهم نیست. من وظیفه دارم بهت بگم چون از تو بیشتر میفهمم. کسی که میتونه بگه دلش برای خواهرش تنگ نمیشه هیچی نمیفهمه. حالا من توی ذوقت زدم بچه‌ها چی؟ پس دیدی اصلا نمیفهمی ! آدم حتی اگه واقعا دلش برای خواهرزاده هاش تنگ نشه هیچوقت بزبون نمیاره. البته میدونم دروغ میگی ولی بازم خوب نیست. میدونم میترسی از خواب بیدار شی و دیگه نتونی توی آینه نگاه کنی ولی بازم نباید این حرفا رو بزنی. میدونی چیه.. با همه‌ی این حرفا فکر میکنم تو از بابا غیرتت بیشتره. لااقل وقتی یک چیزی بهت میگم جواب میدی ولی بابا انقدر از گندی که بالا آورده میترسه که هرچی میگم هیچی نمیگه. یکی نیس بهش بگه آخه بدبخت ترسو.. تو که نمیتونی پای کاری که میکنی بایستی چرا اینکارو میکنی؟ حالا خودتو فروختی به یه مشت ملا که جز پول بلیط آمریکا هیچی بهت ندادن بجای خود.. میگیم سرپیری هم نتونستی جلوی خودتو بگیری.. اما دیگه چرا بند کردی به تخریب روحیه‌ی دختر تنهات تو ایران؟ تو که میدونی این دختر هیچکس رو نداره. لااقل یک کاری میکردی که پیش شوهرش بیکس بنظر نیاد. اما خوب آخوندا پول مفت به کسی نمیدن. باید مثل سگ هار به جون عزیزات بیفتی تا یه لقمه کوفت بندازن جلوت. باید مثل یه ترنس جلف تو فیس‌بوک بچرخی و لالائی پخش کنی. تا هیچکس بفکر مبارزه نیفته و همه سرشون به سفره‌ی هفت‌سین گرم باشه. اگه من بیدارت کنم و بهت بگم بابات یک همچین موجودیه خواهر بدی هستم؟ من میخوام یک ذره ارزش برای خودت قائل بشی و حساب خودتو از این موجود بی‌عرضه و بی‌بته جدا کنی. چون گفتم که بزودی یک اتفاقاتی میافته که نه فقط تو بلکه همه‌ی دنیا چشماش باز میشه و آدمها مجبور میشن یکی از دو صف رو انتخاب کنن. نمیخوام اونروز بفهمی که تا حالا تو صف خودفروشها بودی.

اما فکر میکنم تو درست میگی. منهم از همون خونواده بودم و مغزم پر از کثافتهائی بود که حالا تو مغز تو و مامان لول میخوره و نمیذاره حقیقت رو ببینید. من شانس آوردم و یکی کمی هم ذاتم خوب بود و تونستم این کثافتها رو از مغزم بشورم.. اما تو چی؟ منکه فکر نمیکنم دیگه مغزی برات مونده باشه و تا پس کله‌ت پر شده از کثافت. فکر میکنی تاکی میتونی با این عفونتها دوام بیاری؟ تا کی میتونی خودتو گول بزنی و سرت رو با نیویورک گرم کنی؟ فکر میکنی اونجا چیزی هست که بتونه در تو آرامش بوجود بیاره؟ تو همین الآنش هم میدونی که خودت حرفهای خودتو باور نداری.. اینو از نامه‌ت میشه فهمید. میگی نه؟ برو اینو نشون یک روانشناس بده و بگو از این چی میفهمی. بعله عزیزم من خوب میدونم چه حرفائی مال توست و چه حرفائی رو بابا بهت گفته بزنی. تازه بابا هم این حرفا رو از خودش نمیگه. واقعا اگه بابا آدمی بود که بتونه یک جمله از خودش بگه من میبخشیدمش. اون بدبخت همینها رو هم بهش دیکته میکنن و حرف خودش نیست. اون اصلا هیچی نیست که بخواد حرفی داشته باشه یانه. میگی نه؟ بسیار خوب همه‌ی این حرفارو براش ایمیل میکنم .. اصلا تو صفحه‌ی فیس بوکش مینویسم تا نتونه بگه ندیدم. آخه میدونم هرچی ایمیل میزنم به تو نمیگه که چی شده.. تا تو هنوز هم خیال کنی پدر داری. توی خر از خودت نمیپرسی که کدوم پدری دختر تنهاش رو توی یک مملکتی رها میکنه که از حکومتش گرفته تا بستگان خودفروشش همه به خونش تشنه‌ن؟

عزیز دلم من میدونم این مامان بزرگ و خاله و عمو و و و .. چه مرگشونه. یک آدم هرچقدر بد باشه برای یک نفر بد میشه، با دو نفر بد میشه، نه که با همه‌ی فامیل. مگه من چقدر میتونم شجاع باشم که همه‌ی فامیل رو از خودم دور کنم؟ یا مگه اونا چقدر مثل هم هستند که همشون از دختری مثل من بدشون بیاد؟ نخیر جیگرم. هر خری میفهمه که اینجا وزارت اطلاعات خوب فهمیده که این طایفه چقدر ترسو هستند و همه‌شون رو ترسوندن که با ما حرف نزنن تا تنها بمونیم و در اثر فشار روحی تسلیم بشیم. اما کور خوندن. کسی که یکذره ترس توی دلش باشه هیچوقت جلوی آخوند نمی‌ایسته.. چون هر خری میدونه که آخوندا خیلی وحشی‌تر از هر موجود وحشی هستند. بنابراین وقتی یکنفر میاد و جلوی اینها قدعلم میکنه یعنی از هیچی نمیترسه و مثل کوه جلوی گرسنگی و تنهائی و توهم میتونه طاقت بیاره. میدونم حسودیت میشه خواهر کوچولو. دوست داشتی تو هم میتونستی مثل من شجاع باشی و مبارزه کنی. اما کار هر بز نیست خرمن کوفتن. فقط نفهمیدم تو چه چیز زندگیت رو تو سر من میکوبی؟!

بمن میگی لیاقتم همین زندگیه و منم میگم بعله که لیاقتم همینه. کی میتونه جز من لایق این زندگی باشه؟ لابد اون ملوسکهائی که توی کازینو از فرط مستی زمین میخورن میخوان بیان و مثل من زندگی کنن. فلات من رفیعتر از اونه که هر کفتار لذت‌پرستی بتونه توش لول بخوره. کفتارهای مرده‌خوری مثل بابا که به قیمت همراهی با جنایتکارترین حکومت تاریخ گیلاس ویسکی‌شون رو پر میکنن هیچوقت نمیتونن یک ثانیه از زندگی منو بدست بیارن. شما هم اگه با اون زندگی خودت رو راضی کردی.. خلایق هرچه لایق. مثل کبک سرت رو زیر برف کن و فقط بفکر زندگی کردن باش و یک جو ارزش رو تو زندگیت راه نده تا ببینم تا کی میتونی پیش بری. عزیز دلم همه‌ی آدما چندتا رگ انسانی دارن که همین باعث میشه یکجائی زمین بخورن و از طرز زندگیشون خجالت بکشن. تو البته بچه‌ای و نمیفهمی، اما اونروز که بفهمی چی میشه؟ اول از همه حالت از بابا بهم میخوره بعد هم از خودت. اما هر بلائی که به سرت بیاد برای من نمیمیری، چون من با تو فرق دارم. من یک مبارزم.....

و همینطور مینوشت.

نمیدانم اگر میدانست که نامه‌اش را میخوانم تا کجا ادامه میداد.. اما میدانم که حتما ناراحت نمیشود اگر بداند یک نامه‌ی سرگردان توانسته است چشمی را باز کند. چرا که او عمرش را و همه‌ی لذات زندگیش را قربانی بیداری هموطنانش کرده است. نامه های سرگردان اطراف را نگاه کنید.  


نامه ای به مدیر یک سایت اسلامی

درود بر شما

امشب و در این ساعت که حدود 2 بامداد است باز هم حالتی دست داد که توانستم چیزی خطاب به شما بگویم. "شما" که میگویم منظورم رژیم است و هربار سخن من به این موجود در قالب متنی که برای مخاطبی نوشته میشود ثبت میگردد. اینبار قرعه بنام شمای مدیر سایت افتاد، وگرنه مخاطب اصلی همان رژیم است و از این بابت است که برخی جملات به شما هم اشاره خواهد داشت (هرچه باشد جزو یکی از دستگاههای تبلیغی رژیم هستید).

مدتهاست با شما کل کل میکنم و همهجوره پایین و بالایتان کردهام و سخن خود در باب شما را از مؤثقترین سخنان میدانم. چرا که از نزدیکترین منظر و با صادقانهترین نگاهها به شما نگریستم و همواره هرآنچه گفتهام را از متن درگیری و اصطکاک با شما استخراج کردهام. صادقانه بگویم هیچ ارزشی برایتان قائل نیستم جز آن یکذره امیدی که به هر موجودی میرود و مطابق آن ممکنست روزی آدم شود و کاری انسانی از او سربزند. سوای آن و مطابق مشاهدات، هیچ چیز باارزشی در شما نیست. و این مرا به تعجب وامیدارد که چنین موجودی کجا میتواند در قالب انسان جای گیرد. انسان در پستترین حالات خود دارای سخنی است و بنوعی و از وجهی خود را محق میداند و سخنی میگوید که نشان از دلیل مشروعیت او برای خودش دارد. معتادان پاکباختهای را دیدم که به مادر خودشان رحم نمیکنند و تا قعر لاشیگری سقوط کردهاند، اما در آن حالت نیز چیزی میگویند (اگر نه حتی با زبان گفتاری) که آدمی میتواند آنها را بفهمد و با ایشان سمپاتی داشته باشد. شما حتی این بیان میمیک را هم ندارید و هیچ احتمالی نمیرود که که خودتان ذرهای خود را دارای حقانیت بدانید.. و تحت چنین آگاهی خوفانگیزی چگونه میتوان از زندگی لذت برد، خود سؤالی است. بارها به همین نتیجه رسیدم و بارها تکرار کردم که قطعا جهانیان پس از بیداری از خواب مرگی که سرودهاید دست به یکرشته آزمایشات لابراتواری خواهند زد تا معمای شما را کشف کنند.. که شما واقعا چه نامی را شایسته هستید. گوئیکه اکنون در ضمیرتان هستم و نیک میبینم که در مخفیترین حالات روحی خود هیچ نشانی از اعتماد به یک سرسوزن ارزش در خودتان ندارید وگرنه حتما چیزی از شما سرمیزد که رنگ انسانی داشته باشد. حتی بوی آدم نمیدهید.

اینها همه مایهی تأسف من است و همین چیزها را میبینم که "سرزمین هراس" را نوشتم.. و از تنها چیزیکه خوشحالم اینست که با همهی کوچکی و ناچیزی توانستم در مقابل سیاهترین اندیشهی تاریخ بایستم. من هیچ نیستم اما میدانم با همهی ناچیزی خاری هستم در چشمانتان که نمیگذارم یکسره در خواب مرگ خرغلت بزنید و در خوشترین شادیهای مستانهی زورکیتان (اگر قدرتطلبان دیگری مثل خودتان اجازهی آنرا بدهند) ناگهان یادتان خواهد افتاد که تمام سیاهیهای مکارانهی شما در نقطهای بنام رسول دارامروئی رنگ باخت، و اینک هرواکنشی که بمن نشان بدهید فقط باعث آزار بیشترتان خواهد شد. چه سکوت کنید و چه حرف بزنید و چه فحش بدهید و چه کتک بزنید و چه پول بدهید و چه گرسنگی و فشار بیافرینید و .. حتی اگر دستگیرم کنید و توی بشکهام کنید بازهم یک فکری مثل خوره روحتان را میخورد که: « جلوی این یک نفر باختیم» !

همه جوره باختید. هم از بعد نظری که در آن خیلی مطمئن بودید و هم از بعد رذالت که فکر میکردید آخرش هستید و هر مبارزی را با ترفندهای رذالتبار خود نابود میکنید. قدرتتان را در همهی زمینهها به هیچ کشیدیم و نه از شما ترسیدیم و نه در بازی مردانگی گامی در بیراهه نهادیم. بنابراین از شما میپرسم که واقعا به چه افتخار میکنید؟ و واقعا بدون اینکه به چیزی افتخار کنید چگونه میتوانید نفس کشید؟ من هزاران زخم از توطعههای ناجوانمردانهی شما برداشتم و همین الآن فکرم اینست که همین فردا را چگونه سرکنم.. اما با اینهمه زنم با احترام بمن مینگرد و سعی میکند بچهها را با این حقیقت آشنا کند که فرزند یک پدر مبارز بودن یعنی همین. کسی که پدرش با آخوند درافتاده باید خوشحال باشد از اینکه هنوز نفس میکشد. من با این افتخار زندگی میکنم و با این افتخار میمیرم و اما عمیقا میگویم : نمیتوانم بفهمم راز عمر زاغ چیست. حکمت لجن چیست که عقابی را فراموش کردهاید؟ خواهش میکنم اگر هیچ کار باارزشی در عمرتان نکردید، لااقل به این فکر کنید که یک بیوگرافی از احوال فکریتان بنویسید و جائی چال کنید تا روزی بدست انسانها بیفتد و فرزندان ما بفهمند که در مغز شما چه بود که به چنین گندابی سقوط کردید. نمیدانم این چیزها برایتان ارزش دارد یا نه.. اما بخاطر آنکه بچههایتان مثل خودتان سقوط نکنند افکارتان را بنویسید. افکار واقعیتان را.. و بگویید این ذلت را چگونه بجان خریدید؟ چه کسی و با چه قیمتی شما را خریده که اینگونه مرا بایکوت کنید و هیچ پاسخی به سخنم ندهید؟ همین. ...

امضا: الاغی که هنوز فکر میکند این قبری که رویش میگرید دارای مردهای است.