اطرافمان پر از نامههای سرگردانی است که هرگاه اراده کنیم میتوان یکی از آنها را گشود و خواند. کافیست اندکی بادقت به چشمان پیرمرد میوهفروش نگاه کنید که در حال جارزدن هم در دنیای دیگریست و نامهای دیگر را به مقصد تنهائی خویش مینویسد. موتورسواری مثل برق از کنارم میگذرد اما همان یک نگاه گذرا کافیست که نامهای را در چشمانش بخوانم. آجرهای خز گرفتهی دیوار کهنهی خانهی متروک محله هریک نامهای هستند، و سنگفرش کوچههای پردستاندازمان هم برگهائی از نامههای سرگردان زندگی ما هستند. به اطرافتان نگاه کنید.
از خیابان که برگشتم به اطرافم نگاه کردم و نامهای را در چشمان یک زن مبارز دیدم. نامهای که در پاسخ ایمیل خواهرش نوشته بود. چندروز قبل از آن ایمیلی به خواهرش نوشت که مدتها بود آمریکائی شده بود و خیال میکرد دنیا مال اوست. در نامهاش سعی کرده بود خواهر غربزده را حالی کند که زندگی چیزهای دیگری هم دارد و او بچهتر از آن است که بتواند بفهمد. اما زمان میگذرد و هرلحظه وقایعی رخ میدهد که ممکنست چشم آدم را باز کند و آنوقت اگر بفهمی خیلی دیرشده و چیزهای باارزشی را از دست داهای...آن وقت چه میشود؟ میدانست بزودی این اتفاق میافتد زیرا دنیا بسمتی میرود که خیلی زود آدمها باید جبهه بگیرند و شناسنامهشان را به پیشانی الصاق کنند. دوران سرزیر برف کردن و ندیدن بسرعت سپری میشود و اینرا کی میفهمد؟ یک زن مبارز که در متن درد نفس میکشد.. و آن آخوندگزیدهی آمریکائی شدهی بدبخت اگر آدم بود که این بلا بسرش نمیآمد. اگر چشمش کور نبود که اینجوری ریشههایش را فراموش نمیکرد. آن بیچاره آنقدر توی زندگی آمریکائی غرق شده بود که نصیحتهای خواهرانه را نفهمید و بجای بیدارشدن و تشکرکردن یکساعت قبل ایمیلی برای خواهر مبارزش در ایران فرستاد که دقیقا چنین میگفت:
Bad az hameye in harfha motmaen bash ke hich vaght dige delam baraye hich kudumetun tang nemishe !
In to hasti ke maghzet shostoshu dadeh shodas .
To hamun liaghate zendegyi ro dari ke baraye khodet dorost kardi. Tasmimate eshtebahe khodet ro sare digaran nandaz !
Tamameh mardome donya vazifeh nadaran ke be shoma komak konan... Agar nakonan adamaye badi hastan va har chi ax dahanet dar miyad beheshun migi ?
Ta Hala be in mozu fekr kardi ke ellete asli inke kasi dust nadareh ba shoma rabete dashte bashe chiye? Shayad be khatere shakhsiyate khodete!
Be hameye inha fekr kon
Albatte dige fayede nadare... Dige ham baram chizi naferest... To ham baraye man mordi
اکنون زن مبارز جلوی میز نشسته بود و در مغزش نامه مینوشت. البته او قصد نداشت که هیچوقت این نامه را بفرستد اما نمیتوانست متن دردناک آنرا از چشمانش مخفی کند. و من نگاه میکنم و میبینم. آنچه دیدم این بود:
بازهم درود عزیزم.
تو نمیتونی بمن بگی چکار کنم. دلم بخواد تا ابد برات مینویسم و میل خودته که بخونی یا نه. من وظیفه دارم بنویسم و بقیهش مهم نیست. من وظیفه دارم بهت بگم چون از تو بیشتر میفهمم. کسی که میتونه بگه دلش برای خواهرش تنگ نمیشه هیچی نمیفهمه. حالا من توی ذوقت زدم بچهها چی؟ پس دیدی اصلا نمیفهمی ! آدم حتی اگه واقعا دلش برای خواهرزاده هاش تنگ نشه هیچوقت بزبون نمیاره. البته میدونم دروغ میگی ولی بازم خوب نیست. میدونم میترسی از خواب بیدار شی و دیگه نتونی توی آینه نگاه کنی ولی بازم نباید این حرفا رو بزنی. میدونی چیه.. با همهی این حرفا فکر میکنم تو از بابا غیرتت بیشتره. لااقل وقتی یک چیزی بهت میگم جواب میدی ولی بابا انقدر از گندی که بالا آورده میترسه که هرچی میگم هیچی نمیگه. یکی نیس بهش بگه آخه بدبخت ترسو.. تو که نمیتونی پای کاری که میکنی بایستی چرا اینکارو میکنی؟ حالا خودتو فروختی به یه مشت ملا که جز پول بلیط آمریکا هیچی بهت ندادن بجای خود.. میگیم سرپیری هم نتونستی جلوی خودتو بگیری.. اما دیگه چرا بند کردی به تخریب روحیهی دختر تنهات تو ایران؟ تو که میدونی این دختر هیچکس رو نداره. لااقل یک کاری میکردی که پیش شوهرش بیکس بنظر نیاد. اما خوب آخوندا پول مفت به کسی نمیدن. باید مثل سگ هار به جون عزیزات بیفتی تا یه لقمه کوفت بندازن جلوت. باید مثل یه ترنس جلف تو فیسبوک بچرخی و لالائی پخش کنی. تا هیچکس بفکر مبارزه نیفته و همه سرشون به سفرهی هفتسین گرم باشه. اگه من بیدارت کنم و بهت بگم بابات یک همچین موجودیه خواهر بدی هستم؟ من میخوام یک ذره ارزش برای خودت قائل بشی و حساب خودتو از این موجود بیعرضه و بیبته جدا کنی. چون گفتم که بزودی یک اتفاقاتی میافته که نه فقط تو بلکه همهی دنیا چشماش باز میشه و آدمها مجبور میشن یکی از دو صف رو انتخاب کنن. نمیخوام اونروز بفهمی که تا حالا تو صف خودفروشها بودی.
اما فکر میکنم تو درست میگی. منهم از همون خونواده بودم و مغزم پر از کثافتهائی بود که حالا تو مغز تو و مامان لول میخوره و نمیذاره حقیقت رو ببینید. من شانس آوردم و یکی کمی هم ذاتم خوب بود و تونستم این کثافتها رو از مغزم بشورم.. اما تو چی؟ منکه فکر نمیکنم دیگه مغزی برات مونده باشه و تا پس کلهت پر شده از کثافت. فکر میکنی تاکی میتونی با این عفونتها دوام بیاری؟ تا کی میتونی خودتو گول بزنی و سرت رو با نیویورک گرم کنی؟ فکر میکنی اونجا چیزی هست که بتونه در تو آرامش بوجود بیاره؟ تو همین الآنش هم میدونی که خودت حرفهای خودتو باور نداری.. اینو از نامهت میشه فهمید. میگی نه؟ برو اینو نشون یک روانشناس بده و بگو از این چی میفهمی. بعله عزیزم من خوب میدونم چه حرفائی مال توست و چه حرفائی رو بابا بهت گفته بزنی. تازه بابا هم این حرفا رو از خودش نمیگه. واقعا اگه بابا آدمی بود که بتونه یک جمله از خودش بگه من میبخشیدمش. اون بدبخت همینها رو هم بهش دیکته میکنن و حرف خودش نیست. اون اصلا هیچی نیست که بخواد حرفی داشته باشه یانه. میگی نه؟ بسیار خوب همهی این حرفارو براش ایمیل میکنم .. اصلا تو صفحهی فیس بوکش مینویسم تا نتونه بگه ندیدم. آخه میدونم هرچی ایمیل میزنم به تو نمیگه که چی شده.. تا تو هنوز هم خیال کنی پدر داری. توی خر از خودت نمیپرسی که کدوم پدری دختر تنهاش رو توی یک مملکتی رها میکنه که از حکومتش گرفته تا بستگان خودفروشش همه به خونش تشنهن؟
عزیز دلم من میدونم این مامان بزرگ و خاله و عمو و و و .. چه مرگشونه. یک آدم هرچقدر بد باشه برای یک نفر بد میشه، با دو نفر بد میشه، نه که با همهی فامیل. مگه من چقدر میتونم شجاع باشم که همهی فامیل رو از خودم دور کنم؟ یا مگه اونا چقدر مثل هم هستند که همشون از دختری مثل من بدشون بیاد؟ نخیر جیگرم. هر خری میفهمه که اینجا وزارت اطلاعات خوب فهمیده که این طایفه چقدر ترسو هستند و همهشون رو ترسوندن که با ما حرف نزنن تا تنها بمونیم و در اثر فشار روحی تسلیم بشیم. اما کور خوندن. کسی که یکذره ترس توی دلش باشه هیچوقت جلوی آخوند نمیایسته.. چون هر خری میدونه که آخوندا خیلی وحشیتر از هر موجود وحشی هستند. بنابراین وقتی یکنفر میاد و جلوی اینها قدعلم میکنه یعنی از هیچی نمیترسه و مثل کوه جلوی گرسنگی و تنهائی و توهم میتونه طاقت بیاره. میدونم حسودیت میشه خواهر کوچولو. دوست داشتی تو هم میتونستی مثل من شجاع باشی و مبارزه کنی. اما کار هر بز نیست خرمن کوفتن. فقط نفهمیدم تو چه چیز زندگیت رو تو سر من میکوبی؟!
بمن میگی لیاقتم همین زندگیه و منم میگم بعله که لیاقتم همینه. کی میتونه جز من لایق این زندگی باشه؟ لابد اون ملوسکهائی که توی کازینو از فرط مستی زمین میخورن میخوان بیان و مثل من زندگی کنن. فلات من رفیعتر از اونه که هر کفتار لذتپرستی بتونه توش لول بخوره. کفتارهای مردهخوری مثل بابا که به قیمت همراهی با جنایتکارترین حکومت تاریخ گیلاس ویسکیشون رو پر میکنن هیچوقت نمیتونن یک ثانیه از زندگی منو بدست بیارن. شما هم اگه با اون زندگی خودت رو راضی کردی.. خلایق هرچه لایق. مثل کبک سرت رو زیر برف کن و فقط بفکر زندگی کردن باش و یک جو ارزش رو تو زندگیت راه نده تا ببینم تا کی میتونی پیش بری. عزیز دلم همهی آدما چندتا رگ انسانی دارن که همین باعث میشه یکجائی زمین بخورن و از طرز زندگیشون خجالت بکشن. تو البته بچهای و نمیفهمی، اما اونروز که بفهمی چی میشه؟ اول از همه حالت از بابا بهم میخوره بعد هم از خودت. اما هر بلائی که به سرت بیاد برای من نمیمیری، چون من با تو فرق دارم. من یک مبارزم.....
و همینطور مینوشت.
نمیدانم اگر میدانست که نامهاش را میخوانم تا کجا ادامه میداد.. اما میدانم که حتما ناراحت نمیشود اگر بداند یک نامهی سرگردان توانسته است چشمی را باز کند. چرا که او عمرش را و همهی لذات زندگیش را قربانی بیداری هموطنانش کرده است. نامه های سرگردان اطراف را نگاه کنید.