سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برّه و گرگ.

اسمش محمد یا یک همچین اسمی بود. با آن ظاهر اروپائی به قیافه‌اش نمی‌آمد کرمانشاهی باشد اما با گفتن اولین کلمه میفهمیدی کرمانشاهی خلاص است (اصولا بیشتر کردها مردمانی با پوست خیلی روشن و چشمهائی رنگی هستند).. از آن اصیلها که از هر دوطرف قاطی نداشتند و ... و آن خاطرات دلنشینی که اینجور خانواده‌های اصیل در آدم زنده میکنند. وقتی به دیدنم آمد احساس خیلی خوبی در من ایجاد کرد. نمیدانم چطور مرا میشناخت و نپرسیدم، یک مشتری بود که دلش میخواست دکانش را من تزیین کنم. یادم هست لابلای خاطراتی که برایم نقل کرد اینرا شنیدم که به یکی گفته است: من برّه‌ام.. تو گرگ نباش، و چقدر دلم میخواست به او بگویم که شعار منهم همین است.

با منهم همین رفتار را داشت؛ هیچ سؤال و جوابی نبود و هرچه خواستم خرید و هرچه گفتم پرداخت کرد، و منهم تمام آن ظرافتهائی را که هیچ مشتری متوجهش نمیشود برایش منظور کردم. میخواستم آخر کار و برای تمام سالهای آینده که از کارهایم استفاده میکند هرلحظه یادش بیاید که یکنفر بود که از سادگیش سوءاستفاده نکرد. یکنفر بود که گرگ نبود. تصادفا (تصادفی که درمورد من همیشگی است) نتوانستم اینرا به او ثابت کنم. ماشین یک آدمی را گرفتم تا کاری برایش انجام دهم و وقتی آمدم دیدم که توی آن کوچه‌ی تنگ مینی‌بوسی که راننده‌اش خیلی کم سن و سال بوده از جلو تا انتهای آنرا مالیده و رفته است. لابد پسرک شیطان دزدکی ماشین پدر را آورده دوری بزند و...

هرچه پول برای مصالح و لوازم گرفته بودم خرج صافکاری ماشین کردم، چون غیر از خودم یکی از فامیل هم خراب میشد. و دست خالی نمیتوانستم کار محمد را تمام کنم. نمیتوانستم دوباره از او پول بخواهم و هیچکار دیگری هم نمیتوانستم بکنم جز اینکه فرار کنم. شاید خیلی کم‌سن بودم و شاید همین الآنش هم در چنین وضعی کار دیگری از دستم برنیاید. خلاصه منهم شدم گرگی که محمد بیچاره را درید.. و از آنوقت مرتب با این داستان خودم را دلداری میدهم که شاید همه‌ی گرگهائی که مرا برّه‌ی خوبی میبینند چاره‌ای ندارند.

آری آری زندگی زیباست.