سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نامه ای به مدیر یک سایت اسلامی

درود بر شما

امشب و در این ساعت که حدود 2 بامداد است باز هم حالتی دست داد که توانستم چیزی خطاب به شما بگویم. "شما" که میگویم منظورم رژیم است و هربار سخن من به این موجود در قالب متنی که برای مخاطبی نوشته میشود ثبت میگردد. اینبار قرعه بنام شمای مدیر سایت افتاد، وگرنه مخاطب اصلی همان رژیم است و از این بابت است که برخی جملات به شما هم اشاره خواهد داشت (هرچه باشد جزو یکی از دستگاههای تبلیغی رژیم هستید).

مدتهاست با شما کل کل میکنم و همهجوره پایین و بالایتان کردهام و سخن خود در باب شما را از مؤثقترین سخنان میدانم. چرا که از نزدیکترین منظر و با صادقانهترین نگاهها به شما نگریستم و همواره هرآنچه گفتهام را از متن درگیری و اصطکاک با شما استخراج کردهام. صادقانه بگویم هیچ ارزشی برایتان قائل نیستم جز آن یکذره امیدی که به هر موجودی میرود و مطابق آن ممکنست روزی آدم شود و کاری انسانی از او سربزند. سوای آن و مطابق مشاهدات، هیچ چیز باارزشی در شما نیست. و این مرا به تعجب وامیدارد که چنین موجودی کجا میتواند در قالب انسان جای گیرد. انسان در پستترین حالات خود دارای سخنی است و بنوعی و از وجهی خود را محق میداند و سخنی میگوید که نشان از دلیل مشروعیت او برای خودش دارد. معتادان پاکباختهای را دیدم که به مادر خودشان رحم نمیکنند و تا قعر لاشیگری سقوط کردهاند، اما در آن حالت نیز چیزی میگویند (اگر نه حتی با زبان گفتاری) که آدمی میتواند آنها را بفهمد و با ایشان سمپاتی داشته باشد. شما حتی این بیان میمیک را هم ندارید و هیچ احتمالی نمیرود که که خودتان ذرهای خود را دارای حقانیت بدانید.. و تحت چنین آگاهی خوفانگیزی چگونه میتوان از زندگی لذت برد، خود سؤالی است. بارها به همین نتیجه رسیدم و بارها تکرار کردم که قطعا جهانیان پس از بیداری از خواب مرگی که سرودهاید دست به یکرشته آزمایشات لابراتواری خواهند زد تا معمای شما را کشف کنند.. که شما واقعا چه نامی را شایسته هستید. گوئیکه اکنون در ضمیرتان هستم و نیک میبینم که در مخفیترین حالات روحی خود هیچ نشانی از اعتماد به یک سرسوزن ارزش در خودتان ندارید وگرنه حتما چیزی از شما سرمیزد که رنگ انسانی داشته باشد. حتی بوی آدم نمیدهید.

اینها همه مایهی تأسف من است و همین چیزها را میبینم که "سرزمین هراس" را نوشتم.. و از تنها چیزیکه خوشحالم اینست که با همهی کوچکی و ناچیزی توانستم در مقابل سیاهترین اندیشهی تاریخ بایستم. من هیچ نیستم اما میدانم با همهی ناچیزی خاری هستم در چشمانتان که نمیگذارم یکسره در خواب مرگ خرغلت بزنید و در خوشترین شادیهای مستانهی زورکیتان (اگر قدرتطلبان دیگری مثل خودتان اجازهی آنرا بدهند) ناگهان یادتان خواهد افتاد که تمام سیاهیهای مکارانهی شما در نقطهای بنام رسول دارامروئی رنگ باخت، و اینک هرواکنشی که بمن نشان بدهید فقط باعث آزار بیشترتان خواهد شد. چه سکوت کنید و چه حرف بزنید و چه فحش بدهید و چه کتک بزنید و چه پول بدهید و چه گرسنگی و فشار بیافرینید و .. حتی اگر دستگیرم کنید و توی بشکهام کنید بازهم یک فکری مثل خوره روحتان را میخورد که: « جلوی این یک نفر باختیم» !

همه جوره باختید. هم از بعد نظری که در آن خیلی مطمئن بودید و هم از بعد رذالت که فکر میکردید آخرش هستید و هر مبارزی را با ترفندهای رذالتبار خود نابود میکنید. قدرتتان را در همهی زمینهها به هیچ کشیدیم و نه از شما ترسیدیم و نه در بازی مردانگی گامی در بیراهه نهادیم. بنابراین از شما میپرسم که واقعا به چه افتخار میکنید؟ و واقعا بدون اینکه به چیزی افتخار کنید چگونه میتوانید نفس کشید؟ من هزاران زخم از توطعههای ناجوانمردانهی شما برداشتم و همین الآن فکرم اینست که همین فردا را چگونه سرکنم.. اما با اینهمه زنم با احترام بمن مینگرد و سعی میکند بچهها را با این حقیقت آشنا کند که فرزند یک پدر مبارز بودن یعنی همین. کسی که پدرش با آخوند درافتاده باید خوشحال باشد از اینکه هنوز نفس میکشد. من با این افتخار زندگی میکنم و با این افتخار میمیرم و اما عمیقا میگویم : نمیتوانم بفهمم راز عمر زاغ چیست. حکمت لجن چیست که عقابی را فراموش کردهاید؟ خواهش میکنم اگر هیچ کار باارزشی در عمرتان نکردید، لااقل به این فکر کنید که یک بیوگرافی از احوال فکریتان بنویسید و جائی چال کنید تا روزی بدست انسانها بیفتد و فرزندان ما بفهمند که در مغز شما چه بود که به چنین گندابی سقوط کردید. نمیدانم این چیزها برایتان ارزش دارد یا نه.. اما بخاطر آنکه بچههایتان مثل خودتان سقوط نکنند افکارتان را بنویسید. افکار واقعیتان را.. و بگویید این ذلت را چگونه بجان خریدید؟ چه کسی و با چه قیمتی شما را خریده که اینگونه مرا بایکوت کنید و هیچ پاسخی به سخنم ندهید؟ همین. ...

امضا: الاغی که هنوز فکر میکند این قبری که رویش میگرید دارای مردهای است.