سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افسانه ی چهلتن

افسانه‌ی چهلتن

 

سلام دوست من

شاید تا حالا از "چهلتن" چیزهائی شنیده باشی، اما مطمئنم هیچ اسمی از «سرزمین سارگ» نشنیدهای. خود من هم تازه فهمیدم که قضیهی آن چیست، و از آن موقع تا حالا خیلی، .. حالم یکجورهائی است. درست در زمانهای که هیچکس نمیداند این افسانه از کجا آمده، من از راز آن خیلی چیزها میدانم.. میپرسی چطور؟ قضیهاش را برایت تعریف میکنم.

حتما تو هم زیر یکی از این همه سقفهایِ برف گرفته، مادربزرگِ مهربان و زیبائی داری که شبهای زمستان زیر کرسی کنارش دراز می‌کشی و سرت را روی پاهایش میگذاری و موهایت را به نوازش دستهای مهربانش میسپاری. میدانم مادربزرگ مهربان چیزهائی از "چهلتن" برایت گفته است.  شبهای تیرهی زمستان مملو از این افسانههاست و هیچ شبی بی افسانه نمیگذرد. میتوانم مجسم کنم که در آن لحظه تو با چشمانی براق و نگاهی عمیق، به نقطهای نامعلوم خیره میشوی و با صدای اسرارآمیز مادربزرگ، در دنیای پر رمز و راز افسانهها غرق میشوی. آه، خوش به حالت.. میدانم این شبهای طولانی زمستان را مثل یک رؤیا پر از گلهای رنگی میبینی. من هم تجربهای مثل تو دارم و اینجوریست که اینک میخواهم با تو در این سفر همراه شوم. سفر به سرزمین رؤیاها واقعا لذتبخش است و دوست دارم این جاده را با هم باشیم.

و این هم رؤیای من است.. افسانهی مردان بزرگی که تاریخ از هیبت نامشان برخود لرزیده، و به همین دلیل تمام کلماتش به هم ریخته است (و اینست که توی هیچ کتابی اثری از چهلتن پیدا نمیکنی). اما مردم احتیاجی به تاریخ ندارند.. چون خودشان آنچه شنیدهاند را سینه به سینه نقل میکنند و تو اما اگر میخواهی همهی این افسانه را بدانی با من باش.

جانم برایت بگوید: با آنکه متأسفانه من از داشتن مادربزرگ محرومم، اما دوستِ عجیب غریبی دارم که شبهای زمستان، وقتی که لای پتو چپیدهام و چشمم را از تنها دریچهی دیوار به آسمان دوختهام، کنارم چمباتمه میزند و با صدائی که یکجور لالائی است برایم قصه میگوید. او آنقدر مهربان است که حتی در خواب هم روی سرم بیدار مینشیند و همچنان تا صبح یک بند قصه می‌گوید و من یکسره خواب‌های رنگی میبینم. قصه‌هایش به دلم می‌نشیند و نجوای مهربان و اسرارآمیزش مرا به سرزمین تخیلاتِ مرطوب می‌برد. افسانهی شبهای برفی آنقدر زیباست که دلم میخواهد هیچوقت بیدار نشوم.

اما دیشب قصه‌ای گفت که چیز دیگری بود. انگار قصه نبود و یک ماجرای واقعی بود. من حرفهایش را میدیدم و گوئی همه چیز در خواب رخ میداد. یا شاید الآن در خواب باشم و آنها واقعیت هستند؟.. کسی چه میداند؟ فقط میدانم که باید این احساس ِ جالب را با تو قسمت کنم. این افسانه‌ی سرزمین رازها و رمزهاست و دوستِ عجیبم گفته است که هرشب یکی از این داستانها را برایم نقل میکند. واقعا این خیلی هیجان‌انگیز است. افسانه‌ی قهرمانانی که نامشان در سینهها زنده است، و ماجرای آنها در سرزمینهای دوردستی رخ داده که هیچکس تاکنون آنرا کشف نکرده است. گرمای این هیجان، تنها چیزیست که میتواند جای بخاری خاموشم را بگیرد.

(بعضی وقتها از خودم می‌پرسم: چرا نمیگذارند بچه‌ها با غمهای زندگی آشنا شوند؟ غم و شادی، و داشتن و نداشتن، هر دو جزئی از زندگی هستند وبهتر است بچهها برای آن آماده شوند)

قصه‌ی ما در دنیائی اتفاق میافتد که هم یکجورهائی معمولی است و هم خیلی چیزهایش عجیب و غریب است. هیچکس نمیداند که قبل از آغاز این قصه چه اتفاقی افتاده است، و اصلا چه اهمیتی دارد؟ اما داستان ما اینجوری شروع میشود:

مسافران سرزمین افسانه‌ها  

آن شب، سه رهگذر وارد سرزمین افسانهها شدند. آنها دو مرد جادوگر بودند به نامهای «رامنا» و «نارامی»، و استاد آنها که نه جنسش معلوم بود و نه سنش، و اسمش «رامونا» بود. رامونا موجود عجیبی بود که اگرچه مثل آدم بود، اما خیلی با آدمها فرق داشت. این رهگذران اولین کسانی بودند که به سرزمین سارگ رسیدند.

شبی آرام و مهتابی را مجسم کنید.. با آسمانی صاف و پر از ستاره. نسیم خنک بهاری از سمتِ کوه میوزید و گلهای دشت را نوازش میکرد و پروانهها را به رقص وامیداشت. بوی خوشی در فضا موج میزد و از دوردستها صدای مرغانِ شبخوان بگوش میرسید. یعنی همه چیز آمادهی شروع یک قصهی زیبا بود، پس مردان قصه از راه رسیدند و خسته و کوفته کنار جوی آب نشستد و گفتگو را آغاز کردند.

"رامونای بزرگ" نگاهی به افقهای دوردست انداخت و با علم جادوئی خود سایهی کاروانها را دید و صدای زنگ شترها را شنید و گفت:

« هرلحظه آدمهای بسیاری از راه میرسند و در اینجا مسکن خواهند گرفت. آنها روستاها و شهرهائی خواهند ساخت و بزودی دچار مشکلاتِ انسانی خواهند شد و سر هر چیزی با یکدیگر دعوا میکنند. یکی میگوید این زمین مال من است و دیگری میگوید این آبها باید مال من باشد.. و آنگاه اگر حاکمی در کار نباشد غوغائی برپا میشود که فجایع بسیاری بوجود خواهد آورد. یکی باید روی سر آدمها بایستد، چون آنها بدون داشتن یک حاکم نمیتوانند زندگی کنند».

رامونای بزرگ همهی این مسائل را میدید و به همین دلیل باید از شاگردانش میخواست که آن سرزمین را دو قسمت کنند و هر یک حاکم بخشی شوند و آدمهای آینده را یاری نمایند. پس سخن را چنین ادامه داد:

« ای فرزندان رامونای بزرگ؛ دیرگاهی است که مرا میشناسید، و من نیز شما را از آن زمان که روی تخته افتادید می‌شناسم. میدانم که شما سالها در انتظار چنین روزی بودید. روزی که بتوانید خدمتی به من بکنید و مرا خشنود کنید.. و روزی که روز شما باشد و بتوانید از آنچه به شما آموختم استفاده کنید. اینک آن لحظه‌ی بزرگ فرارسیده است. اینک من شما را به حال خود وامیگذارم و اکنون میتوانید سرزمین خود را انتخاب کنید، و آن را چنان "آباد" کنید که من بپسندم و مالک آن شوم. البته خودتان میدانید که من به مال و ملک نیازی ندارم، زیرا هرگاه اراده کنم مالک سرزمینی خواهم گشت. اما شما باید بسیار تلاش کنید تا افتخار خدمت به مرا بدست آورید، چون من به این سادگیها ارباب کسی نمیشوم»

رامونا این را گفت و مثل همیشه یکدفعه غیبش زد و آن دو را در انتظار توضیحات بیشتر برجا نهاد. او یک همچین موجود عجیبی بود و این اخلاقش واقعا شاگردانش را عصبانی میکرد. آنها مدتی منتظر او شدند و وقتی مطمئن شدند که برنمیگردد، بیخیال او شده و با دقت به اطراف نگاه کردند تا وضعیتِ خود را دریابند. آنجا سرزمینی خوش و خرم بود و در کنارشان نهر بزرگی از آب گوارار جاری بود که ماهیهای قرمز بازیگوش در آن بازی میکردند. همهجا پوشیده از گلهای رنگارنگ بود و هزاران پروانه و مرغ خوش خوان روی گلها میرقصیدند. واقعا منظرهی دلانگیزی بود و آب از لب و لوچهی نارامی راه افتاده بود و رامنا هم زیر چشمی متوجه شور و شوق وحشیانهی نارامی بود و ترس ورش داشته بود. و از آنجا که هیچ احساس خوبی نداشت و مورمورش میشد و طاقتش طاق شده بود، بالاخره لب به سخن گشود:

« آه دوست من نارامی؛ آرزو داشتم هیچگاه چنین روزی را نبینم. روزی که رامونا از میان ما برود و من خود را بی او تنها بیابم. افسوس که تاکنون از هرچه ترسیده‌ام به سرم آمده است و اینک من و تو تنها هستیم، .. و از آنجا که من از نگاههای مشتاق تو به اطراف، فهمیده‌ام که از این سرزمین خوشت آمده و این زیبائیهای حسرتآور بدجوری چشمت را گرفته است، اینجا را به تو وامیگذارم. من از اینجا می‌روم، بسوی سرزمینی  که از سرزمین تو بسیار دور باشد، و در آن سرزمین هیچ چیزی از آن‌ها که تو می‌پسندی یافت نشود. زیرا تو را می‌شناسم و میدانم آن سالهای گرسنگی که در خدمت رامونای بزرگ طی کردی، فقط موجب آن شده است که عطش و اشتیاق تو زیر خاکستر پیشروی کند و هر لحظه سوزانتر از قبل شود.. و اینک هنگام آتشِ تو فرارسیده است. تو اکنون آنچنان گرسنه‌ای که هیچ تقسیمی را تاب نخواهی آورد. پس من از تو دور میشوم تا مبادا سخنی بگوئی که موجب رنجش رامونای بزرگ شود »

نارامی با شنیدن سخنان رامنا از رؤیای شیرین خود بیرون آمد و دست از مرور نقشههایش برای آینده برداشت. نارامی موجودی بسیار حریص و دائما گرسنه بود، طوری که چشمانش همواره مثل یک کوره آتشناک بود. او بخاطر ترس از رامونای بزرگ هیچوقت جرأت نمیکرد از احساسات وحشی خودش چیزی بگوید.. چون قانونا تنها کسی که میتوانست گرسنه شود رامونا بود. اما اینک قانونی برای ترسیدن وجود نداشت، پس صاف و مستقیم توی چشمان رامنا خیره شد و با تنفری عمیق و پوزخندی زهرآلود به او گفت:

« آه رامنای بیچاره، رامنای بیچارهی من؛ چرا اینقدر چاپلوسی میکنی؟ چرا فکر میکنی که ممکن است رامونا از من رنجشی حاصل کند؟ اینک او در این اطراف نیست و تملقهای ترا نمیشنود.. درواقع اکنون هیچکس صدای ما را نمیشنود. پس من میتوانم هر کاری بکنم، و تو میدانی که هیچوقت به آن اندازه قوی نبودی که مانع من شوی. ای چاپلوس بیچاره.. چرا هیچوقت سعی نکردی قدرتمند شوی تا خود را برای چنین روزی آماده کنی؟ »

رامنا از بوی بدی که از سخنان نارامی به مشام میرسید، بر خود لرزید. قبل از این هیچوقت او را اینقدر گستاخ ندیده بود. نارامی مثل گرگی که از قفس آزاد شده باشد ترسناک بود. پس رامنا در حالیکه سعی میکرد ترسش را مخفی کند گفت:

« بسیار خوب دوست عزیزتر از جان من. فکر میکنم دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است. من در کمال اندوه مجبورم ترا وداع گویم. این سرزمین و زیبائیهایش متعلق به تو باشد و دعا میکنم هیچ بهانهای برای نفرت از من نداشته باشی. نگران من هم نباش، من ایمان دارم که در هر سرزمینی اقلیمی هست که آنقدر زشت و کثیف است که تو هرگز آن را نخواهی خواست. من میروم تا آن زشتیها را پیدا کنم. بدرود ای دوست گرامی من »

رامنا این را گفت و به سرعت ردایش را جمع کرد و به سوی تاریکی یورتمه رفت تا خودش را نجات بدهد. اما هنوز چندگامی برنداشته بود که صدای قهقههی ترسناک نارامی پاهایش را بیحس کرد و از ترس بر جای خود میخکوب شد. نارامی بشدت میخندید و خندهاش مثل یک هیولای عظیم و رعشهآور بود. رامنا برگشت و او را نگاه کرد. هیکل نارامی دو برابر بزرگ شده، و صورتش از زور خنده مثل ردایش سیاه شده بود. او از خنده بر زمین افتاد و در حالیکه مثل یک کرم غولآسا روی خاک پیچ و تاب میخورد بالاخره بر خودش فائق آمد و در حالیکه به پشت خوابیده بود و آسمان زیبا را مینگریست، خطاب به رامنا گفت:

« ای ابله، ای دوستِ نادان من، چرا دوست داری خود را فریب دهی؟ واقعا این حالات تو رقتانگیز است. من همواره تو را یک احمق واقعی میدانستم، اما هرگز خیال نمیکردم اینقدر نادان باشی. چرا فکر میکنی که هردوی ما می‌توانیم در این سرزمین زندگی کنیم؟.. یا نکند خیال میکنی من احمق هستم؟ آیا واقعا هرگز نفهمیدی که دنیا به اندازه‌ی هردوی ما بزرگ نیست؟ .. به من بگو دوستِ خرفتِ من: آیا اگر روزی بشنوی که من درخت ممنوعه می‌کارم، آیا ممکن است سکوت کنی؟ و یا تو اگر در سرزمین خود از رازهای جاودانه بگوئی، من چگونه تاب خواهم آورد؟ پس می‌بینی که ما مثل آب و آتش هستیم، و هرگز هردوی ما زیر یک آسمان جمع نمی‌شویم»

رامنا با ترس به چشمان شرربار نارامی نگاه کرد و با خود گفت: « براستی چقدر احمق بودم.. چطور در طول این همه سال، معنی این نگاهِ آتشین را نفهمیدم؟ چرا رامونا مرا تنها نهاد؟»

اما اکنون فرصتی برای فکر کردن و افسوس خوردن به گذشته وجود نداشت. نارامی با گامهائی بلند و با وقار بسوی او میآمد و رامنا با ناامیدی به اطراف مینگریست و سعی میکرد رامونای بزرگ را صدا بزند، شاید او جائی در این نزدیکی باشد و برای آخرین بار بدادش برسد. اما از شدت ترس زبانش بند آمده بود و جز صداهای نامفهوم، هیچ چیزی از سینهاش خارج نمیشد. در این لحظه نارامی دستانش را دور گلوی او حلقه کرد و با فریاد بلند و خشماگین گفت:

« ای ابله، اینهمه حماقت دیگر کافیست. تو همیشه می‌دانستی روزی باید در مقابل من بایستی، اما همیشه از جنگ گریختی. اینک جائی برای گریختن وجود ندارد. پس دیگر هیچ مگو و تسلیم سرنوشتِ خود باش »

نارامی این را گفت و با شدت هرچه بیشتر گلوی رامنا را فشرد. اما هرچه زور میزد رامنا هنوز نفس میکشید و هنوز با خواندن ابیاتی از "رازهای جاودانه" سعی میکرد او را آرام کند. اما این ابیات نه تنها در نارامی تأثیر نداشت، بلکه بر خشم او میافزود.. تا آنجا که سنگ بزرگی از کنار نهر برداشت و بر سر او کوبید و رامنا در دم جان سپرد.

نارامی وقتی دید به این سادگی موفق به از میان بردن رقیب شده است، آنچنان خوشحال شد که بیاختیار سنگ را میان جوی آب رها کرد و برای خودش هورا کشید.. اما همان دم متوجه اشتباه احمقانهی خودش شد و دید که قطرهی خونی از سنگ جدا شد و در میان نهر جاری گشت. فهمید که باز هم زندگی به او رودست زده و درست هنگامی که خیال میکرد کار تمام شده است، به او فهماند که یک بازی دیگر شروع شده است.

اکنون او خود را در مسیر یک بازی دیگر، و بر سر یک دوراهی بزرگ میدید. قضیه از این قرار بود که قطرهی خون رامنا در نهر آب پیش میرفت و به سرزمینهای دیگر میرسید، و چنانچه کسی از این آب مینوشید رامنا از بطن او متولد میشد و انتقام میگرفت. و از سوی دیگر نارامی خود میدانست آنها تنها ساکنان این سرزمین نبودند و موجوداتِ عجیب و غریبِ زیادی در آن سرزمین زندگی میکردند که یکی از آنها "اهریمن" بود. اهریمنان موجوداتی هستند که هر جنازهای را که روی زمین پیدا کنند آنرا میخورند و بلافاصله میفهمند که قاتل او کیست، و در پی انتقام از قاتل او برمی‌آیند.. و اگرچه موجوداتی هم بنام "عفریته"وجود داشتند که برعکس اهریمنان اگر جنازهای مییافتند آنرا میخوردند و بلافاصله با قاتلش دوست میشدند، اما از کجا معلوم که ابتدا اهریمنان آنرا نیابند؟.. و اگر چنین میشد از آن پس همواره لشکری از اهریمنان در تعقیبِ نارامی بود تا او را قصاص کند. یعنی او مجبور بود همانجا جنازه را دفن کند.

این یک دوراهی عجیبی بود که نارامی نمیدانست چگونه باید از آن خارج شود. آیا باید در تعقیب قطرهی خون برود، یا جسد را چال کند؟ عاقبت تصمیم گرفت با اهریمنان درنیفتد، پس مشغول شد و با دستانش در خاک سفت و شخم نخوردهی آنجا چالهای کند تا جنازهی رامنا را دفن کند. اما این بزرگترین اشتباهِ نارامی بود.

او از شدت عجله و عصبانیت حتی فراموش کرد که رامنا همهی آن "دانه‌های ممنوعه" را که رامونای بزرگ به هردوی آنها هدیه داده بود در کیسهای انداخته و از گردنش آویزان کرده است. نارامی خودش از فرط گرسنگی درجا آن دانهها را بلعید، اما رامنا مثل یک گوسفند از سخن رامونا اطاعت کرد و دانهها را از گردنش آویخت. اکنون نارامی با غفلت و نادانی آن دانهها را نیز همراه رامنا دفن کرد.. در خاکی که از نهر آب فاصلهی چندانی نداشت !! نارامی باید میدانست که رامنا میتواند برای او  از هر اهریمنی خطرناکتر باشد.

به هر حال نارامی موفق شد که هیکل عظیم رامنا را دفن کند، و سپس با خستگی تمام در حالیکه دیگر نای رفتن نداشت، بدنبال قطرهی خون همراه با نهر آب پیش رفت تا به سرزمینهای دیگر رسید. او افتان و خیزان پیش میرفت و بر بختِ بد خویش لعنت میفرستاد که چرا قبل از این ماجرا کوزهاش را از آب نهر پر نکرد تا اکنون از تشنگی هلاک نشود. چون تا وقتی که آن قطرهی خون را از آب نمیگرفت نمیتوانست از نهر بنوشد، و اگر اشتباها از آن مینوشید بخاطر "خون‌خواری" دچار نفرین ابدی میگشت. پس به دلیل همین خستگی و تشنگی شدید، سرعتش هر لحظه کمتر و کمتر میشد، تا آنجا که دیگر سینهخیز پیش میرفت و بدینسان روزها و شبهای بسیاری را در تعقیب آن قطره بود اما به گرد پای او نرسید.. و آن قطره هر لحظه از او دورتر میشد.

عاقبت به جائی رسید که گویا انتهای راه بود. آنجا دریاچهای بود که آب در آن آرام میگرفت و نارامی خوشحال شد که سفر طاقتفرسایش به پایان رسیده است و اینک او خواهد توانست قطرهی خون را صید کند. اما باز هم اشتباه میکرد. در همان لحظه متوجه شد که آخرش هم کاروان آدمها قبل از او در آن سرزمین چادر زده است، و اکنون او دیگر نمیتوانست ادعا کند که حاکم آن سرزمین است، زیرا آدمها مدرکی داشتند که ثابت میکرد پیش از او به آنجا رسیدهاند. عصبانیت نارامی وقتی بیشتر شد که متوجه شد قبل از آنکه فرصتی برای پیدا کردن قطره بیابد، بانوی اول کاروان پای درون آب نهاده و با کف دستانش جرعهای از آب دریاچه را به کام تشنهی نوزادش میریزد. نارامی میدانست که کار از کار گذشته است و آن قطرهی خون در نهادِ آن دختر جای گرفته است، و دیگر حتی نمیتوان آن دختر را کشت. زیرا کسانی که خون مقدس را حمل میکنند جاودانهاند، و با هر ضربهای قویتر میشوند. کم مانده بود که نارامی از شدت خشم دیوانه شود، اما وقتی به یاد آورد که اکنون دیگر میتواند با خیال راحت جرعهای آب بنوشد، عصبانیتش اندکی فرونشست.

با ولع بسیار مقدار زیادی آب نوشید، و بعد تا گردن در آب فرو رفت و پنهان شد و در حالیکه بدنش را خنک میکرد تا رنج سفر از آن زدوده شود، به فکر فرو رفت. با خود گفت:

« آه این بدبختی چگونه گریبانم را رها خواهد کرد؟ چه اشتباهِ بزرگی کردم که رامنا را کشتم!!.. چرا خیال کردم که با مرگِ او مشکلاتِ من تمام میشود؟ اینک با مرگ او من نیز مرده‌ام، چون نه تنها همه‌ی سرزمینم از دست رفت، بلکه رامنا نیز در بطن آن دخترک جای گرفت و دیری نمیگذرد که بار دیگر متولد خواهد شد. اینک بایستی چکار کنم؟ آیا جز اینست که باید صبر پیشه کنم و در آرامش و سکوت چاره‌ای بیندیشم؟ درسهای رامونای بزرگ برای همین لحظات هستند..  »

نارامی اینها را گفت و از جای برخاست و بسوی غاری رفت که هنگام تعقیب در آن نزدیکیها چشمش به آن افتاده بود. او بهترین شاگرد رامونا بود و خوب میدانست که اینک باید چکار کند. او باید تلاش کند تا موجوداتِ افسانهای آن سرزمین را اسیر قدرت خود نماید، و از آنها لشگری بسازد تا آدمها را شکست دهد و بتواند مالک زمینهای آنها شود. در آن صورت میتوانست هر کاری که دلش میخواهد انجام بدهد، و بزودی میتوانست رامونای بزرگ را به آنجا فراخواند، تا نارامی در غار آرمیده است، سری به نقطهی آغاز ماجرا میزنیم. بنظر شما اینک در سرزمین سارگ چه خبر است؟ از آن شب تاکنون چه بر آن سرزمین گذشت؟